معتادی در حال سیگار کشیدن با خود میگفت یه ژمین لرژه هم نمیاد که خاکستر شیگارم بیفتد .
پدر :پسرم در حل مسئله هایت مشکلی نداری که کمکت کنم ؟
پسر:نه پدر خودم بلدم مثل شما مسئله هایم را غلط حل کنم
مردی در حالی که سپری بزرگ روی سر داشت به جنگ دشمن رفته بود سنگی بر سرش زدندعصبانی رو به دشمن کرد و گفت : مگر کورید ؟سپر به این بزرگی را نمیبینید سنگ بر سر من میزنید ؟
دو مرد درحالی که دو عدد موز در دست داشتند وارد قطار شدند وقتی قطار حرکت کرد یکی از آنها نصف موز را خورد و در همین هنگام قطار داخل تونل شد او با وحشت به دوستش گفت مواظب باش موزت را نخوری چون من نصفی از موزم را خوردم و کور شدم
روزی رییس تیمارستانی در حیاط بود و دید همه ی دیوانه ها ادای موتور سواری رو در میاورند جز یک نفر به خیال اینکه عاقل شده است از او پرسید چرا موتور سواری نمیکنی ؟ دیوانه گفت :چون بنزین تمام کردم .
نظرات شما عزیزان: